آغاز داستان

چو کسری نشست از بر تخت عاج به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن چو بنشست سالار با رای‌زن
سر نامداران زبان برگشاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشه‌ی بد کند به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم بخواهش گران روز فرخ نهیم
از اندیشه‌ی دل کس آگاه نیست به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد بود بی‌گمان هر کس از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار تو فردا چنی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تن زورمند ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستی کنی همه رای ناتندرستی کنی
چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی‌پزشک
دل مرد بیکار و بسیار گوی ندارد به نزد کسان آبروی
وگر بر خرد چیره گردد هوا نخواهد به دیوانگی بر گوا