آغاز داستان

مکافات باید بدان بد که کرد نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک بدارید وز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزنده‌ی تاج و خورشید و ماه نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست ز اندیشه‌ی هر کسی برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر بیاراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما رای و فرمان یزدان کنید به چیزی که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تا جست و تخت بلند تو را بر پرستش بود یارمند
همه تندرستی به فرمان اوست همه نیکویی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشین‌روان این سخن برگرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جای برخاستند برو آفرین نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چار بهر وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستین خراسان ازو یاد کرد دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان که بخشش نهادند آزادگان