بکژی تو را راه نزدیکتر
|
|
سوی راستی راه باریکتر
|
به کاری کزو پیشدستی کنی
|
|
به آید که کندی و سستی کنی
|
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
|
|
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
|
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
|
|
به بیچارگان بربباید گریست
|
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
|
|
ز دشمن بود ایمن و تندرست
|
خردمند وز خوردنی بینیاز
|
|
فزونی برین رنج و دردست و آز
|
وگر شاه با داد و بخشایشست
|
|
جهان پر ز خوبی و آسایشست
|
وگر کژی آرد بداد اندرون
|
|
کبستش بود خوردن و آب خون
|
هر آنکس که هست اندرین انجمن
|
|
شنید این برآورده آواز من
|
بدانید و سرتاسر آگاه بید
|
|
همه ساله با بخت همراه بید
|
که ما تاجداری به سر بردهایم
|
|
بداد و خرد رای پروردهایم
|
ولیکن ز دستور باید شنید
|
|
بد و نیک بیاو نیاید پدید
|
هر آنکس که آید بدین بارگاه
|
|
ببایست کاری نیابند راه
|
نباشم ز دستور همداستان
|
|
که بر من بپوشد چنین داستان
|
بدرگاه بر کارداران من
|
|
ز لشکر نبرده سواران من
|
چو روزی بدیشان نداریم تنگ
|
|
نگه کرد باید بنام و به ننگ
|
همه مردمی باید و راستی
|
|
نباید به کار اندرون کاستی
|
هر آنکس که باشد از ایرانیان
|
|
ببندد بدین بارگه برمیان
|
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
|
|
چو باشد پرستنده با رای و شرم
|
چو بیداد جوید یکی زیردست
|
|
نباشد خردمند و خسروپرست
|