آغاز داستان

بکژی تو را راه نزدیکتر سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی به آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان بر دروغ نگیرد ز بخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست به بیچارگان بربباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند وز خوردنی بی‌نیاز فزونی برین رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشایشست جهان پر ز خوبی و آسایشست
وگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر برده‌ایم بداد و خرد رای پرورده‌ایم
ولیکن ز دستور باید شنید بد و نیک بی‌او نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بدیشان نداریم تنگ نگه کرد باید بنام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی نباید به کار اندرون کاستی
هر آنکس که باشد از ایرانیان ببندد بدین بارگه برمیان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد جوید یکی زیردست نباشد خردمند و خسروپرست