ز شاپور زانگونه شد روزگار
|
|
که در باغ با گل ندیدند خار
|
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی
|
|
ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی
|
مر او را به هر بوم دشمن نماند
|
|
بدی را به گیتی نشیمن نماند
|
چو نومید شد او ز چرخ بلند
|
|
بشد سالیانش به هفتاد و اند
|
بفرمود تا پیش او شد دبیر
|
|
ابا موبد موبدان اردشیر
|
جوانی که کهتر برادرش بود
|
|
به داد و خرد بر سر افسرش بود
|
ورا نام بود اردشیر جوان
|
|
توانا و دانا به سود و زیان
|
پسر بد یکی خرد شاپور نام
|
|
هنوز از جهان نارسیده به کام
|
چنین گفت پس شاه با اردشیر
|
|
که ای گرد و چابک سوار دلیر
|
اگر با من از داد پیمان کنی
|
|
زبان را به پیمان گروگان کنی
|
که فرزند من چون به مردی رسد
|
|
به گاه دلیری و گردی رسد
|
سپاری بدو تخت و گنج و سپاه
|
|
تو دستور باشی ورا نیکخواه
|
من این تاج شاهی سپارم به تو
|
|
همان گنج و لشکر گذارم به تو
|
بپذرفت زو این سخن اردشیر
|
|
به پیش بزرگان و پیش دبیر
|
که چون کودک او به مردی رسد
|
|
که دیهیم و تاج کیی را سزد
|
سپارم همه پادشاهی ورا
|
|
نسازم جز از نیکخواهی ورا
|
چو بشنید شاپور پیش مهان
|
|
بدو داد دیهیم و مهر شهان
|
چنین گفت پس شاه با اردشیر
|
|
که کار جهان بر دل آسان مگیر
|
بدان ای برادر که بیداد شاه
|
|
پی پادشاهی ندارد نگاه
|
به آگندن گنج شادان بود
|
|
به زفتی سر سرفرازان بود
|