چو پالیزبان گفت و موبد شنید
|
|
به روشن روان مرد دانا بدید
|
که آن شیردل مرد جز شاه نیست
|
|
همان چهر او جز در گاه نیست
|
فرستادهیی جست روشنروان
|
|
فرستاد موبد بر پهلوان
|
که پیدا شد آن فر شاپور شاه
|
|
تو از هر سوی انجمن کن سپاه
|
فرستادهی موبد آمد دوان
|
|
ز جایی که بد تا در پهلوان
|
بگفت آنک در باغ شادی و بخت
|
|
شکفته شد آن خسروانی درخت
|
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
|
|
دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد
|
به دادار گفت ای جهاندار راست
|
|
پرستش کنی جز ترا ناسزاست
|
که دانست هرگز که شاپور شاه
|
|
ببیند سپه نیز و او را سپاه
|
سپاس از تو ای دادگر یک خدای
|
|
جهاندار و بر نیکویی رهنمای
|
چو شب برکشید آن درفش سیاه
|
|
ستاره پدید آمد از گرد ماه
|
فراز آمد از هر سوی لشکری
|
|
به جایی که بد در جهان مهتری
|
سوی سورستان سربرافراختند
|
|
یگان و دوگانه همی تاختند
|
به درگاه پالیزبان آمدند
|
|
به شادی بر میزبان آمدند
|
چو لشکر شد آسوده بر درسرای
|
|
به نزدیک شاه آمد آن پاکرای
|
به شاه جهان گفت پس میزبان
|
|
خجستست بر ماه پالیزبان
|
سپاه انجمن شد بدین درسرای
|
|
نگه کن کنون تا چه آیدت رای
|
بفرمود تا برگشادند راه
|
|
اگر چه فرومایه بد جایگاه
|
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
|
|
یکایک نهادند بر خاک روی
|
مهان را همه شاه در بر گرفت
|
|
ز بدها خروشیدن اندر گرفت
|