چو بر زد سر از برج شیر آفتاب

چو بر زد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالود خواب
به جشن آمدند آنک بودی به شهر بزرگان جوینده از جشن بهر
کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنانچون بود مردم چاره‌جوی
چو ایوان خالی به چنگ آمدش دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش
دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد گزیده سلیح سواران گرد
ز دینار چندانک بایست نیز ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز
چو آمد همه ساز رفتن به جای شب آمد دو تن راست کردند رای
سوی شهر ایران نهادند روی دو خرم نهان شاد و آرامجوی
شب و روز یکسر همی تاختند به خواب و به خوردن نپرداختند
برین‌گونه از شهر بر خورستان همی راند تا کشور سورستان
چو اسب و تن از تاختن گشت سست فرود آمدن را همی جای جست
دهی خرم آمد به پیشش به راه پر از باغ و میدان و پر جشنگاه
تن از رنج خسته گریزان ز بد بیامد در باغبانی بزد
بیامد دمان مرد پالیزبان که هم نیک‌دل بود و هم میزبان
دو تن دیده با نیزه و درع و خود ز شاپور پرسید هست این درود
بدین بیگهی از کجا خاستی چنین تاختن را بیاراستی
بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه سخن چند پرسی ز گم کرده راه
یک مرد ایرانیم راه‌جوی گریزان بدین مرز بنهاده روی
پر از دردم از قیصر و لشکرش مبادا که بینم سر و افسرش
گر امشب مرا میزبانی کنی هشیواری و مرزبانی کنی