چنان بد که یک روز با تاج و گنج

چنان بد که یک روز با تاج و گنج همی داشت از بودنی دل به رنج
ز تیره شب اندر گذشته سه پاس بفرمود تا شد ستاره‌شناس
بپرسیدش از تخت شاهنشهی هم از رنج وز روزگار بهی
منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را
نگه کرد روشن به قلب اسد که هست او نماینده فتح و جد
بدان تا رسد پادشا را بدی فزاید بدو فره ایزدی
چو دیدند گفتندش ای پادشا جهانگیر و روشن‌دل و پارسا
یکی کار پیش است با رنج و درد نیارد کس آن بر توبر یاد کرد
چنین داد شاپور پاسخ بدوی که ای مرد داننده و راه‌جوی
چه چارست تا این ز من بگذرد تنم اختر بد به پی نسپرد
ستاره‌شمر گفت کای شهریار ازین گردش چرخ ناپایدار
به مردی و دانش نیابی گذر خردمند گر مرد پرخاشخر
بباشد همه بودنی بی‌گمان نتابیم با گردش آسمان
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد ز هر بد نگاه
که گردان بلند آسمان آفرید توانایی و ناتوان آفرید
بگسترد بر پادشاهیش داد همی بود یک چند بی‌رنج و شاد
چو آباد شد زو همه مرز و بوم چنان آرزو کرد کاید به روم
ببیند که قیصر سزاوار هست ابا لشکر و گنج و نیروی دست
همان راز بگشاد با کدخدای یک پهلوان گرد با داد و رای
همه راز و اندیشه با او بگفت همی داشت از هرکس اندر نهفت