سر بابک از خواب بیدار شد
|
|
روان و دلش پر ز تیمار شد
|
هرانکس که در خواب دانا بدند
|
|
به هر دانشی بر توانا بدند
|
به ایوان بابک شدند انجمن
|
|
بزرگان فرزانه و رای زن
|
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
|
|
همه خواب یکسر بدیشان بگفت
|
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
|
|
نهاده برو گوش پاسخسرای
|
سرانجام گفت ای سرافراز شاه
|
|
به تأویل این کرد باید نگاه
|
کسی را که بینند زین سان به خواب
|
|
به شاهی برآرد سر از آفتاب
|
ور ایدونک این خواب زو بگذرد
|
|
پسر باشدش کز جهان بر خورد
|
چو بابک شنید این سخن گشت شاد
|
|
براندازهشان یک به یک هدیه داد
|
بفرمود تا سرشبان از رمه
|
|
بر بابک آید به روز دمه
|
بیامد شبان پیش او با گلیم
|
|
پر از برف پشمینه دل بدو نیم
|
بپردخت بابک ز بیگانه جای
|
|
بدر شد پرستنده و رهنمای
|
ز ساسان بپرسید و بنواختش
|
|
بر خویش نزدیک بنشاختش
|
بپرسیدش از گوهر و از نژاد
|
|
شبان زو بترسید و پاسخ نداد
|
ازان پس بدو گفت کای شهریار
|
|
شبان را به جان گر دهی زینهار
|
بگوید ز گوهر همه هرچ هست
|
|
چو دستم بگیری به پیمان به دست
|
که با من نسازی بدی در جهان
|
|
نه بر آشکار و نه اندر نهان
|
چو بشنید بابک زبان برگشاد
|
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
|
که بر تو نسازم به چیزی گزند
|
|
بدارمت شاداندل و ارجمند
|
به بابک چنین گفت زان پس جوان
|
|
که من پور ساسانم ای پهلوان
|