سر جنگجویان سپه برگرفت
|
|
سخنهای سیمرغ در سر گرفت
|
همه شب همی راند با خود گروه
|
|
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
|
چراغ زمان و زمین تازه کرد
|
|
در و دشت بر دیگر اندازه کرد
|
همان اسپ و گردون و صندوق برد
|
|
سپه را به سالار لشکر سپرد
|
همی رفت چون باد فرمانروا
|
|
یکی کوه دیدش سراندر هوا
|
بران سایه بر اسپ و گردون بداشت
|
|
روان را به اندیشه اندر گماشت
|
همی آفرین خواند بر یک خدای
|
|
که گیتی به فرمان او شد به پای
|
چو سیمرغ از دور صندوق دید
|
|
پسش لشکر و نالهی بوق دید
|
ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه
|
|
نه خورشید بد نیز روشن نه ماه
|
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ
|
|
بران سان که نخچیر گیرد پلنگ
|
بران تیغها زد دو پا و دو پر
|
|
نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر
|
به چنگ و به منقار چندی تپید
|
|
چو تنگ اندر آمد فرو آرمید
|
چو دیدند سیمرغ را بچگان
|
|
خروشان و خون از دو دیده چکان
|
چنان بردمیدند ازان جایگاه
|
|
که از سهمشان دیده گم کرد راه
|
چو سیمرغ زان تیغها گشت سست
|
|
به خوناب صندوق و گردون بشست
|
ز صندوق بیرون شد اسفندیار
|
|
بغرید با آلت کارزار
|
زره در بر و تیغ هندی به چنگ
|
|
چه زود آورد مرغ پیش نهنگ
|
همی زد برو تیغ تا پاره گشت
|
|
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت
|
بیامد به پیش خداوند ماه
|
|
که او داد بر هر ددی دستگاه
|
چنین گفت کای داور دادگر
|
|
خداوند پاکی و زور و هنر
|