چو یک چند بگذشت و او شد بلند
|
|
سوی گردن شیر شد با کمند
|
چنین گفت با رستم سرفراز
|
|
که آمد به دیدار شاهم نیاز
|
بسی رنج بردی و دل سوختی
|
|
هنرهای شاهانم آموختی
|
پدر باید اکنون که بیند ز من
|
|
هنرهای آموزش پیلتن
|
گو شیردل کار او را بساخت
|
|
فرستادگان را ز هر سو بتاخت
|
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر
|
|
ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر
|
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
|
|
ز هر سو بیورد آوردنی
|
ازین هر چه در گنج رستم نبود
|
|
ز گیتی فرستاد و آورد زود
|
گسی کرد ازان گونه او را به راه
|
|
که شد بر سیاوش نظاره سپاه
|
همی رفت با او تهمتن به هم
|
|
بدان تا نباشد سپهبد دژم
|
جهانی به آیین بیراستند
|
|
چو خشنودی نامور خواستند
|
همه زر به عنبر برآمیختند
|
|
ز گنبد به سر بر همی ریختند
|
جهان گشته پر شادی و خواسته
|
|
در و بام هر برزن آراسته
|
به زیر پی تازی اسپان درم
|
|
به ایران نبودند یک تن دژم
|
همه یال اسپ از کران تا کران
|
|
براندوه مشک و می و زعفران
|
چو آمد به کاووس شاه آگهی
|
|
که آمد سیاووش با فرهی
|
بفرمود تا با سپه گیو و طوس
|
|
برفتند با نای رویین و کوس
|
همه نامداران شدند انجمن
|
|
چو گرگین و خراد لشکرشکن
|
پذیره برفتند یکسر ز جای
|
|
به نزد سیاووش فرخنده رای
|
چو دیدند گردان گو پور شاه
|
|
خروش آمد و برگشادند راه
|