بسی برنیمد برین روزگار
|
|
که رنگ اندر آمد به خرم بهار
|
جدا گشت زو کودکی چون پری
|
|
به چهره بسان بت آزری
|
بگفتند با شاه کاووس کی
|
|
که برخوردی از ماه فرخندهپی
|
یکی بچهی فرخ آمد پدید
|
|
کنون تخت بر ابر باید کشید
|
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
|
|
کزان گونه نشنید کس موی و روی
|
جهاندار نامش سیاوخش کرد
|
|
برو چرخ گردنده را بخش کرد
|
ازان کاو شمارد سپهر بلند
|
|
بدانست نیک و بد و چون و چند
|
ستاره بران بچه آشفته دید
|
|
غمی گشت چون بخت او خفته دید
|
بدید از بد و نیک آزار او
|
|
به یزدان پناهید از کار او
|
چنین تا برآمد برین روزگار
|
|
تهمتن بیامد بر شهریار
|
چنین گفت کاین کودک شیرفش
|
|
مرا پرورانید باید به کش
|
چو دارندگان ترا مایه نیست
|
|
مر او را بگیتی چو من دایه نیست
|
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن
|
|
نیمد همی بر دلش برگران
|
به رستم سپردش دل و دیده را
|
|
جهانجوی گرد پسندیده را
|
تهمتن ببردش به زابلستان
|
|
نشستنگهش ساخت در گلستان
|
سواری و تیر و کمان و کمند
|
|
عنان و رکیب و چه و چون و چند
|
نشستنگه مجلس و میگسار
|
|
همان باز و شاهین و کار شکار
|
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
|
|
سخن گفتن ززم و راندن سپاه
|
هنرها بیاموختش سر به سر
|
|
بسی رنج برداشت و آمد به بر
|
سیاوش چنان شد که اندر جهان
|
|
به مانند او کس نبود از مهان
|