وزان جایگه شاه لشکر براند

یکی دخمه کردش ز سم ستور جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیچیده باش و درنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر ترا نوبت آید بسر
چنین است و رازش نیامد پدید نیابی به خیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم به کار سیاووش پرداختم