بدان مرز اولاد بد پهلوان
|
|
یکی نامجوی دلیر و جوان
|
بشد دشتبان پیش او با خروش
|
|
پر از خون به دستش گرفته دو گوش
|
بدو گفت مردی چو دیو سیاه
|
|
پلنگینه جوشن از آهن کلاه
|
همه دشت سرتاسر آهرمنست
|
|
وگر اژدها خفته بر جوشنست
|
برفتم که اسپش برانم ز کشت
|
|
مرا خود به اسپ و به کشته نهشت
|
مرا دید برجست و یافه نگفت
|
|
دو گوشم بکند و همانجا بخفت
|
چو بشنید اولاد برگشت زود
|
|
برون آمد از درد دل همچو دود
|
که تا بنگرد کاو چه مردست خود
|
|
ابا او ز بهر چه کردست بد
|
همی گشت اولاد در مرغزار
|
|
ابا نامداران ز بهر شکار
|
چو از دشتبان این شگفتی شنید
|
|
به نخچیر گه بر پی شیر دید
|
عنان را بتابید با سرکشان
|
|
بدان سو که بود از تهمتن نشان
|
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی
|
|
تهمتن سوی رخش بنهاد روی
|
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
|
|
کشید و بیامد چو غرنده میغ
|
بدو گفت اولاد نام تو چیست
|
|
چه مردی و شاه و پناه تو کیست
|
نبایست کردن برین ره گذر
|
|
ره نره دیوان پرخاشخر
|
چنین گفت رستم که نام من ابر
|
|
اگر ابر باشد به زور هژبر
|
همه نیزه و تیغ بار آورد
|
|
سران را سر اندر کنار آورد
|
به گوش تو گر نام من بگذرد
|
|
دم و جان و خون و دلت بفسرد
|
نیامد به گوشت به هر انجمن
|
|
کمند و کمان گو پیلتن
|
هران مام کاو چون تو زاید پسر
|
|
کفن دوز خوانیمش ار مویهگر
|