که در دشت مازندران یافت خوان
|
|
می و جام، با میگسار جوان
|
ندانست کاو جادوی ریمنست
|
|
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
|
یکی طاس می بر کفش برنهاد
|
|
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
|
چو آواز داد از خداوند مهر
|
|
دگرگونهتر گشت جادو به چهر
|
روانش گمان نیایش نداشت
|
|
زبانش توان ستایش نداشت
|
سیه گشت چون نام یزدان شنید
|
|
تهمتن سبک چون درو بنگرید
|
بینداخت از باد خم کمند
|
|
سر جادو آورد ناگه ببند
|
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
|
|
بدانگونه کت هست بنمای روی
|
یکی گنده پیری شد اندر کمند
|
|
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
|
میانش به خنجر به دو نیم کرد
|
|
دل جادوان زو پر از بیم کرد
|