اگر جنگ دریا کنی خون شود
|
|
از آوای تو کوه هامون شود
|
نباید که ارژنگ و دیو سپید
|
|
به جان از تو دارند هرگز امید
|
کنون گردن شاه مازندران
|
|
همه خرد بشکن بگرز گران
|
چنین پاسخش داد رستم که راه
|
|
درازست و من چون شوم کینه خواه
|
ازین پادشاهی بدان گفت زال
|
|
دو راهست و هر دو به رنج و وبال
|
یکی از دو راه آنک کاووس رفت
|
|
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
|
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی
|
|
بماند بدو چشمت از خیرگی
|
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
|
|
که یار تو باشد جهانآفرین
|
اگرچه به رنجست هم بگذرد
|
|
پی رخش فرخ زمین بسپرد
|
شب تیره تا برکشد روز چاک
|
|
نیایش کنم پیش یزدان پاک
|
مگر باز بینم بر و یال تو
|
|
همان پهلوی چنگ و گوپال تو
|
و گر هوش تو نیز بر دست دیو
|
|
برآید به فرمان گیهان خدیو
|
تواند کسی این سخن بازداشت
|
|
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
|
نخواهد همی ماند ایدر کسی
|
|
بخوانند اگرچه بماند بسی
|
کسی کاو جهان را بنام بلند
|
|
گذارد به رفتن نباشد نژند
|
چنین گفت رستم به فرخ پدر
|
|
که من بسته دارم به فرمان کمر
|
ولیکن بدوزخ چمیدن به پای
|
|
بزرگان پیشین ندیدند رای
|
همان از تن خویش نابوده سیر
|
|
نیاید کسی پیش درنده شیر
|
کنون من کمربسته و رفتهگیر
|
|
نخواهم جز از دادگر دستگیر
|
تن و جان فدای سپهبد کنم
|
|
طلسم دل جادوان بشکنم
|