سر ماه کاووس کی را بخواند | ز داد و دهش چند با او براند | |
بدو گفت ما بر نهادیم رخت | تو بسپار تابوت و بردار تخت | |
چنانم که گویی ز البرز کوه | کنون آمدم شادمان با گروه | |
چو بختی که بیآگهی بگذرد | پرستندهی او ندارد خرد | |
تو گر دادگر باشی و پاک دین | ز هر کس نیابی بجز آفرین | |
و گر آز گیرد سرت را به دام | برآری یکی تیغ تیز از نیام | |
بگفت این و شد زین جهان فراخ | گزین کرد صندوق بر جای کاخ | |
بسر شد کنون قصهی کیقباد | ز کاووس باید سخن کرد یاد |