چو بشنید نوذر که قارن برفت
|
|
دمان از پسش روی بنهاد و تفت
|
همی تاخت کز روز بد بگذرد
|
|
سپهرش مگر زیر پی نسپرد
|
چو افراسیاب آگهی یافت زوی
|
|
که سوی بیابان نهادست روی
|
سپاه انجمن کرد و پویان برفت
|
|
چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت
|
چو تنگ اندر آمد بر شهریار
|
|
همش تاختن دید و هم کارزار
|
بدان سان که آمد همی جست راه
|
|
که تا بر سر آرد سری بیکلاه
|
شب تیره تا شد بلند آفتاب
|
|
همی گشت با نوذر افراسیاب
|
ز گرد سواران جهان تار شد
|
|
سرانجام نوذر گرفتار شد
|
خود و نامداران هزار و دویست
|
|
تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
|
بسی راه جستند و بگریختند
|
|
به دام بلا هم برآویختند
|
چنان لشکری را گرفته به بند
|
|
بیاورد با شهریار بلند
|
اگر با تو گردون نشیند به راز
|
|
هم از گردش او نیابی جواز
|
همو تاج و تخت بلندی دهد
|
|
همو تیرگی و نژندی دهد
|
به دشمن همی ماند و هم به دوست
|
|
گهی مغز یابی ازو گاه پوست
|
سرت گر بساید به ابر سیاه
|
|
سرانجام خاک است ازو جایگاه
|
وزان پس بفرمود افراسیاب
|
|
که از غار و کوه و بیابان و آب
|
بجویید تا قارن رزم زن
|
|
رهایی نیابد ازین انجمن
|
چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود
|
|
ز کار شبستان برآشفته بود
|
غمی گشت ازان کار افراسیاب
|
|
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
|
که قارن رها یافت از وی به جان
|
|
بران درد پیچید و شد بدگمان
|