| پس آن نامهی سام پاسخ نوشت | شگفتی سخنهای فرخ نوشت | |
| که ای نامور پهلوان دلیر | به هر کار پیروز برسان شیر | |
| نبیند چو تو نیز گردان سپهر | به رزم و به بزم و به رای و به چهر | |
| همان پور فرخنده زال سوار | کزو ماند اندر جهان یادگار | |
| رسید و بدانستم از کام او | همان خواهش و رای و آرام او | |
| برآمد هر آنچ آن ترا کام بود | همان زال را رای و آرام بود | |
| همه آرزوها سپردم بدوی | بسی روزه فرخ شمردم بدوی | |
| ز شیری که باشد شکارش پلنگ | چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ | |
| گسی کردمش با دلی شادمان | کزو دور بادا بد بدگمان | |
| برون رفت با فرخی زال زر | ز گردان لشکر برآورده سر | |
| نوندی برافگند نزدیک سام | که برگشتم از شاه دل شادکام | |
| ابا خلعت خسروانی و تاج | همان یاره و طوق و هم تخت عاج | |
| چنان شاد شد زان سخن پهلوان | که با پیر سر شد به نوی جوان | |
| سواری به کابل برافگند زود | به مهراب گفت آن کجا رفته بود | |
| نوازیدن شهریار جهان | وزان شادمانی که رفت از مهان | |
| من اینک چو دستان بر من رسد | گذاریم هر دو چنان چون سزد | |
| چنان شاد شد شاه کابلستان | ز پیوند خورشید زابلستان | |
| که گفتی همی جان برافشاندند | ز هر جای رامشگران خواندند | |
| چو مهراب شد شاد و روشن روان | لبش گشت خندان و دل شادمان | |
| گرانمایه سیندخت را پیش خواند | بسی خوب گفتار با او براند |