ناگهان برخاست ظلمانی غباری از جهان
|
|
کز سوادش در سیاهی شد زمین و آسمان
|
ناگهان سر کرد طوفان خیز سیلی کز زمین
|
|
کند بیخ خرمی تا دامن آخر زمان
|
ناگهان آتش چکان سیفی برآمد کز هوا
|
|
برتر و خشک جهان شد بیدریغ آتش فشان
|
ناگهان در هفت گردون اضطرابی شد پدید
|
|
کز تزلزل شد خلل در چار دیوار جهان
|
ناگهان در شش جهت شد وحشتی کز دهشتش
|
|
طایران قدسی افتادند زین هفت آسمان
|
ناگهان آهی برآمد از نهاد روزگار
|
|
کز تف او قیرگون شد قیروان تا قیروان
|
ناگهان حرفی به ایما و اشارت گفته شد
|
|
کز تکلم ساخت جن و انس را کوتهزبان
|
این چه حرف دلخراش ناملایم بود آه
|
|
کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه
|
ای فلک دیدی که بیداد تو با عالم چه کرد
|
|
باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد
|
بر سر ایوان کیوان گرد این طوفان چه بیخت
|
|
با رخ خورشید تابان دود این ماتم چه کرد
|
از بساط شش جهت دست غنیم جان چه برد
|
|
با بسیط نه فلک موج محیط غم چه کرد
|
این خسوف بیگمان بر مه چه دیواری کشید
|
|
وین کسوف ناگهان با نیر اعظم چه کرد
|
دهر کز فیض دم عیسی به خلقی داد جان
|
|
از گران جانی ببین با شاه عیسی دم چه کرد
|
داغ مرگ افتاده بیمرهم ندانم شاه را
|
|
وقت چون دریافت با آن داغ بیمرهم چه کرد
|
خاتم شاهی که به روی نام شاهی نقش بود
|
|
دست حکاک اجل با نقش آن خاتم چه کرد
|
دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند
|
|
پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند
|