ای دل سخن از شه نجف کن | مداحی غیر برطرف کن | |
بگشای منقبت زبان را | بگذار حدیث این و آن را | |
تا رشحهای از سحاب غفران | شوید ز رخت غبار عصیان | |
از رهبر خود مباش غافل | کز بحر گنه رسی به ساحل | |
سر نه به ره اطاعت او | تا بر خوری از شفاعت او | |
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست | چون اوست شفیع هیچ غم نیست | |
دارم سخنی ز کذب عاری | بشنو اگر اعتقاد داری | |
روزی که فلک درین غم آباد | اقلیم سخن به حیرتی داد | |
از پاکی گوهر آن یگانه | میسفت ز طبع خسروانه | |
دریا دریا در لی | در منقبت علی عالی | |
لیکن به هوای نفس یک چند | در دهر بساط عیش افکند | |
در شوخی طبع معصیت دوست | کالایش مرد را سبب اوست | |
گه دیر مغان مقام بودش | که لعل بتان به کام بودش | |
با این همه از عتاب معبود | ایمن به شفاعت علی بود | |
روزی که درین سرای فانی | طی کرد بساط زندگانی | |
روز شعرا سیه شد از غم | عیش همه شد به دل بماتم | |
شب بر زانو جبین نهادم | بر توسن فکر زین نهادم | |
کاید مگرم به دست بیرنج | تاریخ وفات این سخن سنج | |
بسیار خیال کردم آن شب | فکر مه و سال کردم آن شب | |
در فکر دگر نماند تابم | تاریخ نگفته برد خوابم |