من آن اعرابیم اندر دل بر
|
|
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
|
تمام عمر آب شور میخورد
|
|
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
|
قضا را روزی اندر نوبهاران
|
|
گوی را مانده در ته آب باران
|
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
|
|
عزیمت را به این نیت کمر بست
|
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
|
|
شود صحرا نورد و دشت پوئی
|
دواند تا به درگاه خلیفه
|
|
به جا آرد عزیمت را وظیفه
|
ازین غافل که آنجا بحر مواج
|
|
که آب سلسبیلش میدهد باج
|
لب و کام ملک را میتواند
|
|
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
|
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
|
|
به منزل میبرد از شاه آرام
|
به شیرین حرفهای پر بشارت
|
|
که میبردند تسکین را به غارت
|
به عالی مژدههای به هجت افزا
|
|
که میکندند کوه طاقت از جا
|
نگهبانان شاهش پیش خواندند
|
|
به خلوت خانه خاصش نشاندند
|
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
|
|
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
|
به وی از جام همت جرعهای داد
|
|
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
|
که بود آبی از آب زندگانی
|
|
برابر با حیات جاودانی
|
بلی زانجا که موج بحر جود است
|
|
زیان بینوایان جمله سود است
|
بسانادان که از همراهی بخت
|
|
به صدر بزم دانایان کشد رخت
|
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
|
|
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
|
بسا جنس زبون کز حسن طالع
|
|
شود بالای جنس خوب واقع
|
الا ای پادشاه کشور دل
|
|
که دایم میزند عشقت در دل
|