این قصیده را به جهت محمد نامی گفته

اگر یکبار خواهی رفع ظلمت برآرد خور سر از ظلمات ناچار
گر از حکمت زنی دم در زمانت چه عنقا و چه اکسیر و چه بیمار
اگر حیز طلب گردد جلالت برون تازد فرس زین چار دیوار
دو عالم بر در و گوهر شود تنگ شوی غواص چون در بحر افکار
ز گل گر پیکری سازی و در وی دمی یک نفخه گردد مرغ طیار
جهان را سر به سر این قابلیت نبود ای قیصر اسکندر آثار
که گرد خوب و زشتش باشد از حفظ حفیظی چون تو گرداننده‌ی پرگار
اگر کس از سر ملکت گزینی جرون را حالیا تالار سالار
و گرنه گر بدی در بسته از تو همه‌ی انصار بی‌اعوان و انصار
چنان حفظش نمودی کز دل مور ضمیر انورت بودی خبردار
سرای جغد هم گشت از تو معمور چو گردیدی درین ویرانه معمار
گر از مرغان این گلشن مرا نیز که جز شکر نمی‌ریزم ز منقار
دهی زین بیش ره در گلشن خویش شود شکرستان این طرفه گلزار
وز اوصافت چنان عالم شود پر که بر امسال صد حسرت برد پار
غرض کز بهر ترتیب ثنایت من از بحر ضمیر معجز آثار
کشم در رشته‌ی فکرت لالی ز آغاز لیالی تا به اسحار
خموش ای دل که از بسیارگوئی دل نازک دلان می‌یابد آزار
عنان تاب از ره افکار شو هان که شد ز اطناب پای خامه‌ی افکار
به تنگ آمد ثنا از دست نطقت دعا نوبت طلب شد دست بردار
درین سطح از پی رسم دوایر بود تا گردش پرگار در کار