تجدید مطلع

به جوشن تن خیرالبشر علی ولی حصار قلعه‌ی دین فاتح در خیبر
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب که دامن دکن از آب چشم او شده تر
به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر مرا به بوی برادر چه جان بود در بر
امید دیگرم اینست و ناامید نیم که تا جهان بودی خسرو جهان پرور
به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان بود ز پرده‌ی چشم فرشتگان اطهر
به آب چشم یتیمان کربلا که بود بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
به دفتر کرامت نام این گدا بنگار به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر
چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر