رجوع به قصه‌ی رنجور

باز گرد و قصه‌ی رنجور گو با طبیب آگه ستارخو
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال که امید صحت او بد محال
گفت هر چت دل بخواهد آن بکن تا رود از جسمت این رنج کهن
هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر
صبر و پرهیز این مرض را دان زیان هرچه خواهد دل در آرش در میان
این چنین رنجور را گفت ای عمو حق تعالی اعملوا ما شتم
گفت رو هین خیر بادت جان عم من تماشای لب جو می‌روم
بر مراد دل همی‌گشت او بر آب تا که صحت را بیابد فتح باب
بر لب جو صوفیی بنشسته بود دست و رو می‌شست و پاکی می‌فزود
او قفااش دید چون تخییلیی کرد او را آرزوی سیلیی
بر قفای صوفی حمزه‌پرست راست می‌کرد از برای صفع دست
کارزو را گر نرانم تا رود آن طبیبم گفت کان علت شود
سیلیش اندر برم در معرکه زانک لا تلقوا بایدی تهلکه
تهلکه‌ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران
چون زدش سیلی برآمد یک طراق گفت صوفی هی هی ای قواد عاق
خواست صوفی تا دو سه مشتش زند سبلت و ریشش یکایک بر کند
خلق رنجور دق و بیچاره‌اند وز خداع دیو سیلی باره‌اند
جمله در ایذای بی‌جرمان حریص در قفای همدگر جویان نقیص
ای زننده بی‌گناهان را قفا در قفای خود نمی‌بینی جزا
ای هوا را طب خود پنداشته بر ضعیفان صفع را بگماشته