نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا
|
|
پرید زاغ شب از روی بیضهی بیضا
|
طلایهدار سپاه حبش که بود قمر
|
|
ربود رنگ ز رویش خروج شاه ختا
|
سوار یک تنه چین دواسبه تاخت چنان
|
|
که خیل زنگ شد از باد او به باد فنا
|
گریخت گاو شب از شیر بیشهی مشرق
|
|
وز آن گریز برآمد ز خامشان غزا
|
غراب شب که سحر شد کلاغ ابیض بال
|
|
عقاب خور ز سرش پوست کند از استیلا
|
هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز
|
|
که برد دزد سحر خال شب ز روی هوا
|
چو صبح بر محک شب کشیده شد زرمهر
|
|
به یکدم آن سیه آیینه گشت غرق جلا
|
ریاض چرخ ز انجم شکوفهی نارنج
|
|
چو ریخت در دو نفس شد برش ریاض آرا
|
ترنج دافع صفراست وین عجب که نبرد
|
|
ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا
|
به روی تختهی افلاک چون ز مهرهی مهر
|
|
بیاض صبح به آن طول و عرض یافت صفا
|
نشان میر ختن شد چنان نوشته که هیچ
|
|
نماند دوده درین کاسهی نگون برجا
|
سحر ز یوسف گمگشته پیرهن چو نمود
|
|
ز مهر دیدهی یعقوب دهر شد بینا
|
ز صبح سینه صافی نمود ماهی شب
|
|
که روی یونس خورشید بود ازو پیدا
|
گلیم تیره فرعون شب در آب انداخت
|
|
ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا
|
گشود شب در صندوق آبنوس از صبح
|
|
وز آن نمود زری سکهاش به نام خدا
|
اگر نه سکه به نام خدا بر او بودی
|
|
چنین روان نشدی در بسیط ارض و سما
|
چه سکه است بر این زر که نیستش کاری
|
|
بکار خانه تغییر تا به روز جزا
|
چه داور است جهان را که سکهی خانهی اوست
|
|
رواق چرخ پرانجم به آن شکوه و بها
|
چه کردگار ستائیست این خموش ای نطق
|
|
بوادی به ازین کن روان سمند ثنا
|
زری که در خور آئین پادشاهی اوست
|
|
به جنب او زر مهر است کم ز سیم بها
|