من شده فارغ که ز راه سحر
|
|
تیغ زنان صبح درآمد ز در
|
آتش خورشید ز مژگان من
|
|
آب روان کرد بر ایوان من
|
ابر بباغ آمده بازیکنان
|
|
جامه خورشید نمازیکنان
|
حوضه این چشمه که خورشید بست
|
|
چون من و تو چند سبو را شکست
|
چرخ ستاره زده بر سیم ناب
|
|
زر طلی از ورق آفتاب
|
صبح گران خسب سبک خیز شد
|
|
دشنه بدست از پی خونریز شد
|
من ز مصافش سپر انداخته
|
|
جان سپر دشنه او ساخته
|
در پی جانم سحر از جوی جست
|
|
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست
|
بانگ برآمد زخرابات من
|
|
کی سحر اینست مکافات من
|
پیشترک زین که کسی داشتم
|
|
شمع شب افروز بسی داشتم
|
آنشب و آنشمع نماندم چسود
|
|
نیست چنان شد که تو گوئی نبود
|
نیش دران زن که ز تو نوش خورد
|
|
پشم دران کش که ترا پنبه کرد
|
خامکشی کن که صواب آن بود
|
|
سوختن سوخته آسان بود
|
صبح چو در گریه من بنگریست
|
|
بر شفق از شفقت من خون گریست
|
سوخته شد خرمن روز از غمم
|
|
چشمه خورشید فسرد از دمم
|
با همه زهرم فلک امید داد
|
|
مار شبم مهره خورشید داد
|
چون اثر نور سحر یافتم
|
|
بیخبرم گر چه خبر یافتم
|
هر که درین مهد روان راه یافت
|
|
بیشتر ز نور سحرگه یافت
|
ای ز خجالت همه شبهای تو
|
|
رو سیه از روز طربهای تو
|
من که ازین شب صفتی کردهام
|
|
آن صفت از معرفتی کردهام
|