ز روی و ز مس قالبی ریخته
|
|
وزآن صورت اسبی انگیخته
|
گشاده ز پهلوی اسب بلند
|
|
یکی رخنه چون رخنه آبکند
|
چو خورشید از آن رخنه درتافتی
|
|
نظر نقش پوشیده دریافتی
|
شبانی بر آن ژرف وادی گذشت
|
|
مغاکی تهی دید بر ساده دشت
|
طلسمی درفشنده دروی پدید
|
|
شبانه در آن ژرف وادی رسید
|
ستوری مسین دید در پیکرش
|
|
یکی رخنه با کالبد در خورش
|
در آن رخنه از نور تابنده هور
|
|
نگه کرد سر تا سرین ستور
|
بر او خفتهای دید دیرینه سال
|
|
نگشته یکی موی مویش ز حال
|
بدستش در از رنگ انگشتری
|
|
نگینی فروزنده چون مشتری
|
بر او دست خود را سبک تاز کرد
|
|
وز انگشتش انگشتری باز کرد
|
چو انگشتری دید در مشت خویش
|
|
نهادش بزودی در انگشت خویش
|
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
|
|
ستودان رها کرد و بیرون شتافت
|
گله پیش در کرد و میرفت شاد
|
|
شکیبنده میبود تا بامداد
|
چو از رایت شیر پیکر سپهر
|
|
برآورد منجوق تابنده مهر
|
شبان رفت نزدیک صاحب گله
|
|
گله کرد بر کوه و صحرا یله
|
بدان تانگین را نهد پیش او
|
|
بداند بهای کم و بیش او
|
چو صاحب گله دید کامد شبان
|
|
گشاد از سر چرب گوئی زبان
|
بپرسید از او حال میش و بره
|
|
نیشنده دادش جوابی سره
|
شبانه به هنگام گفت و شنید
|
|
زمان تا زمان گشت ازو ناپدید
|
دگرره پدیدار گشت از نهفت
|
|
گله صاحبش برزد آواز و گفت
|