حکایت انگشتری و شبان

ز روی و ز مس قالبی ریخته وزآن صورت اسبی انگیخته
گشاده ز پهلوی اسب بلند یکی رخنه چون رخنه آبکند
چو خورشید از آن رخنه درتافتی نظر نقش پوشیده دریافتی
شبانی بر آن ژرف وادی گذشت مغاکی تهی دید بر ساده دشت
طلسمی درفشنده دروی پدید شبانه در آن ژرف وادی رسید
ستوری مسین دید در پیکرش یکی رخنه با کالبد در خورش
در آن رخنه از نور تابنده هور نگه کرد سر تا سرین ستور
بر او خفته‌ای دید دیرینه سال نگشته یکی موی مویش ز حال
بدستش در از رنگ انگشتری نگینی فروزنده چون مشتری
بر او دست خود را سبک تاز کرد وز انگشتش انگشتری باز کرد
چو انگشتری دید در مشت خویش نهادش بزودی در انگشت خویش
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت ستودان رها کرد و بیرون شتافت
گله پیش در کرد و می‌رفت شاد شکیبنده می‌بود تا بامداد
چو از رایت شیر پیکر سپهر برآورد منجوق تابنده مهر
شبان رفت نزدیک صاحب گله گله کرد بر کوه و صحرا یله
بدان تانگین را نهد پیش او بداند بهای کم و بیش او
چو صاحب گله دید کامد شبان گشاد از سر چرب گوئی زبان
بپرسید از او حال میش و بره نیشنده دادش جوابی سره
شبانه به هنگام گفت و شنید زمان تا زمان گشت ازو ناپدید
دگرره پدیدار گشت از نهفت گله صاحبش برزد آواز و گفت