سوم باره از رای مشکل گشای
|
|
نمود آنچه باشد حقیقت نمای
|
سخنهای زیبندهی دلنواز
|
|
برایشان فرو خواند فصلی دراز
|
ز جنباندن بانگ چندان جرس
|
|
سری در سماعش نجنباند کس
|
چه گوینده عاجز شد از گفت خویش
|
|
زبان گشته حیران گلو گشته ریش
|
خبر داشت کز راه نابخردی
|
|
ستیزند با حجت ایزدی
|
چو در کس ز جنبش نشانی نیافت
|
|
بجنبید و روی از رقیبان بتافت
|
برایشان یکی بانگ برزد که های
|
|
مجنبید کس تا قیامت ز جای
|
همان لحظه بر جای هفتاد مرد
|
|
ز جنبش فتادند و گشتند سرد
|
چو در پرده راست کج باختند
|
|
از این پردهشان رخت پرداختند
|
سرافکنده چون آب در پای خویش
|
|
ز سردی فسردند بر جای خویش
|
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
|
|
چو انجم بر آن انجمن بر گذشت
|
از آن بیشه سرو با بوی مشک
|
|
یکی سروتر مانده هفتاد خشک
|
بپرسید و هرمس بدو گفت راز
|
|
که همت در آسمان کرد باز
|
سکندر بر او آفرین سازگشت
|
|
وز آنجا به درگاه خود بازگشت
|
به خلوت چو بنشست با هر کسی
|
|
ازان داستان داستان زد بسی
|
که هرمس به طوفان هفتاد کس
|
|
به موجی همی ماند و هفتاد خس
|
گروهیش کز حق گرفتند گوش
|
|
بمردند چون یافه کردند هوش
|
ز پوشیدن درس آموزگار
|
|
کفن بین که پوشیدشان روزگار
|
بیانی که باشد به حجت قوی
|
|
ز نافرخی باشد ار نشنوی
|
دری را که او تاج تارک بود
|
|
زدن بر زمین نامبارک بود
|