گمان بودشان کانچه قرنش دراست
|
|
نه فرخ فرشته که اسکندر است
|
از این روی در شبهت افتادهاند
|
|
که صاحب دو قرنش لقب دادهاند
|
جز این گفت با من خداوند هوش
|
|
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
|
بر آن گوش چون تاج انگیخته
|
|
ز زر داشتی طوقی آویخته
|
ز زر گوش را گنجدان داشتی
|
|
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
|
بجز سرتراشی که بودش غلام
|
|
سوی گوش او کس نکردی پیام
|
مگر کان غلام از جهان درگذشت
|
|
به دیگر تراشنده محتاج گشت
|
تراشنده استادی آمد فراز
|
|
به پوشیدگی موی او کرد باز
|
چو موی از سر مرزبان باز کرد
|
|
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
|
که گر راز این گوش پیرایه پوش
|
|
به گوش آورم کاورد کس به گوش
|
چنانت دهم گوشمال نفس
|
|
که نا گفتنی را نگوئی به کس
|
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
|
|
سخن نی زبان را فراموش کرد
|
نگفت این سخت با کسی در جهان
|
|
چو کفرش همی داشت در دل نهان
|
ز پوشیدن راز شد روی زرد
|
|
که پوشیده رازی دل آرد به درد
|
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
|
|
ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ
|
به بیغولهای دید چاهی شگرف
|
|
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
|
که شاه جهان را درازست گوش
|
|
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
|
سوی خانه آمد به آهستگی
|
|
نگه داشت مهر زبان بستگی
|
خنیده چنین شد کزان چاه چست
|
|
برآهنگ آن ناله نالی برست
|
ز چه سربرآورد و بالا کشید
|
|
همان دست دزدی به کالا کشید
|