مگر دولت شه کند یاریی
|
|
درآرد به من تازه گفتاریی
|
در اندیشهی این گذرهای تنگ
|
|
هم از تن توان شد هم از روی رنگ
|
چو طوفان اندیشه را هم گرفت
|
|
شب آمد در خوابگاهم گرفت
|
شبی از دل تنگ تاریکتر
|
|
رهی از سر موی باریکتر
|
در آن شب چگونه توان کرد راه
|
|
درین ره چگونه توان دید چاه
|
فلک پاسگه را براندوده نیل
|
|
سر پاسبان مانده در پای پیل
|
بر این سبزهی آهو انگیخته
|
|
ز ناف زمین نافهها ریخته
|
نه شمعی که باشد ز پروانه دور
|
|
نه پروانهای داشت پروای نور
|
من آن شب نشسته سوادی به چنگ
|
|
سیهتر ز سودای آن شب به رنگ
|
به غواصی بحر در ساختن
|
|
گه اندوختن گاهی انداختن
|
چو پاسی گذشت از شب دیر باز
|
|
دو پاس دگر ماند هر یک دراز
|
شتاب فلک را تک آهسته شد
|
|
خروسان شب را زبان بسته شد
|
من از کلهی شب در این دیر تنگ
|
|
همی بافتم حلهی هفت رنگ
|
مسیحا صفت زین خم لاجورد
|
|
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
|
مرا کاول این پرورش کاربود
|
|
ولینعمتی در دهش یار بود
|
عماد خوئی خواجه ارجمند
|
|
که شد قد قاید بدو سربلند
|
جهان را ز گنج سخا کرده پر
|
|
ز درج سخن بر سخا بسته در
|
ندیدم کسی در سرای کهن
|
|
که دارد جز او هم سخا هم سخن
|
عطارد که بیند در او مشتری
|
|
بدین مهر بردارد انگشتری
|
بود مدبری کان جنان را جهان
|
|
به نیرنگ خود دارد از من نهان
|