بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بی‌خبرست چنانک هر پیشه‌ور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشه‌ورست و بی‌خبری او از آنک وظیفه‌ی او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگر چه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بی‌خبری نمی‌خواهیم درین مقام

چنبره‌ی دید جهان ادراک تست پرده‌ی پاکان حس ناپاک تست
مدتی حس را بشو ز آب عیان این چنین دان جامه‌شوی صوفیان
چون شدی تو پاک پرده بر کند جان پاکان خویش بر تو می‌زند
جمله عالم گر بود نور و صور چشم را باشد از آن خوبی خبر
چشم بستی گوش می‌آری به پیش تا نمایی زلف و رخساره‌ی به تیش
گوش گوید من به صورت نگروم صورت ار بانگی زند من بشنوم
عالمم من لکی اندر فن خویش فن من جز حرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی ببین این خوب را نیست در خور بینی این مطلوب را
گر بود مشک و گلابی بو برم فن من اینست و علم و مخبرم
کی ببینم من رخ آن سیم‌ساق هین مکن تکلیف ما لیس یطاق
باز حس کژ نبیند غیر کژ خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ
چشم احول از یکی دیدن یقین دانک معزولست ای خواجه معین
تو که فرعونی همه مکری و زرق مر مرا از خود نمی‌دانی تو فرق
منگر از خود در من ای کژباز تو تا یکی تو را نبینی تو دوتو
بنگر اندر من ز من یک ساعتی تا ورای کون بینی ساحتی
وا رهی از تنگی و از ننگ و نام عشق اندر عشق بینی والسلام
پس بدانی چونک رستی از بدن گوش و بینی چشم می‌داند شدن
راست گفتست آن شه شیرین‌زبان چشم گرد مو به موی عارفان
چشم را چشمی نبود اول یقین در رحم بود او جنین گوشتین
علت دیدن مدان پیه ای پسر ورنه خواب اندر ندیدی کس صور