وصال حالت اگر عاشقی حلال کند
|
|
فراق عشق همه حالها زوال کند
|
وصال جستن عاشق نشان بیخبریست
|
|
که نه ره همهی عاشقان وصال کند
|
رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ
|
|
طلب در او صفت بی خودی مثال کند
|
نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت
|
|
در او مجاز و حقیقت همی جدال کند
|
چو از نصیب گذشتی روا بود که دلت
|
|
حدیث دلبر و دعوی زلف و خال کند
|
چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال
|
|
نقاب بندد بعضی ازو هلال کند
|
نگار من چو شب از گرد مه درآلاید
|
|
حرام خون هزاران چو من حلال کند
|
نگه نیارم کردن به رویش از پی آن
|
|
که جان ز تن به ره دیده ارتحال کند
|
کمال حال ز عشاق خویش نقص کند
|
|
بتم چو خوبی بینقص را کمال کند
|
وصال او به زمانی هزار روز کند
|
|
فراق او ز شبی صد هزار سال کند
|
هزار آیت دل بردنست یار مرا
|
|
ز من هر یکیش طبایع دو صد جمال کند
|
چو او سوار شود سرو را پیاده کند
|
|
چو غمزه سازد هاروت را نکال کند
|
حدیث در دهن او تو گوییی که مگر
|
|
وجود با عدم از لذت اتصال کند
|
گمان بری که سیه زلف او بر آن رخ او
|
|
یکی شبست که با روز او جدال کند
|
زهی بتی که به خوبی خویش در نفسی
|
|
هزار عاشق چون من فر و جوال کند
|
هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
|
|
چو حلقههای سر زلف جیم و دال کند
|
تبارکالله از آن روی پر ملاحت و زیب
|
|
که غایت همه عشاق قیل و قال کند
|