سخنم را برنده شمشیریست
|
|
هنرم را فراخ میدانیست
|
دل من گر بخواهمش بحریست
|
|
طبع من گر بکاومش کانیست
|
طبع و دل خنجری و آینهییست
|
|
رنج و غم صیقلی و افسانیست
|
تا شکفته است باغ دانش من
|
|
مجلس عقل را گل افشانیست
|
لعبتانی که ذهن من زادهست
|
|
لهو را از جمال کاشانیست
|
نیست خالی ز ذکر من جایی
|
|
گرچه شهریست یا بیابانیست
|
نکتهای راندهام که تالیفی است
|
|
قطعهیی گفتهام که دیوانیست
|
بر طبع من از هنر نونو
|
|
هر زمانی عزیز مهمانیست
|
همتم دامنی کشد ز شرف
|
|
هرکجا چرخ را گریبانیست
|
گر خزانیست حال من شاید
|
|
فکرت من نگر که نیسانیست
|
ور خرابیست جای من چه شود
|
|
گفتهی من نگر که بستانیست
|
سخن تندرست خواه از من
|
|
گرچه جان در میان بحرانیست
|
تجربت کوفته دلیست مرا
|
|
نه خطایی در او نه طغیانیست
|
قیمت نظم را چو پرگاریست
|
|
سخن فضل را چو میزانیست
|
انده ار چه بدآزمون تیریست
|
|
صبر تن دار نیک خفتانیست
|
ای برادر برادرت را بین
|
|
که چگونه اسیر ویرانیست
|
بینواییست مانده بر سختی
|
|
بانوا چون هزار دستانیست
|
تو چنان مشمرش که مسعودیست
|
|
با دل خویش گو مسلمانیست
|
مانده در محکم و گران بندیست
|
|
بسته در تنگ و تیره زندانیست
|
اندر آن چه همی نگر امروز
|
|
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
|