چار صد مرد مرید معتبر
|
|
پسروی کردند با او در سفر
|
میشدند از کعبه تا اقصای روم
|
|
طوف میکردند سر تا پای روم
|
از قضا را بود عالی منظری
|
|
بر سر منظر نشسته دختری
|
دختری ترسا و روحانی صفت
|
|
در ره روح اللهاش صد معرفت
|
بر سپهر حسن در برج جمال
|
|
آفتابی بود اما بیزوال
|
آفتاب از رشک عکس روی او
|
|
زردتر از عاشقان در کوی او
|
هرک دل در زلف آن دلدار بست
|
|
از خیال زلف او زنار بست
|
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد
|
|
پای در ره نانهاده سرنهاد
|
چون صبا از زلف او مشکین شدی
|
|
روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
|
هر دو چشمش فتنهی عشاق بود
|
|
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
|
چون نظر بر روی عشاق او فکند
|
|
جان به دست غمزه با طاق او فکند
|
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
|
|
مردمی بر طاق او بنشسته بود
|
مردم چشمش چو کردی مردمی
|
|
صید کردی جان صد صد آدمی
|
روی او در زیر زلف تاب دار
|
|
بود آتش پارهی بس آب دار
|
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
|
|
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
|
گفت را چون بر دهانش ره نبود
|
|
از دهانش هر که گفت آگه نبود
|
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
|
|
بسته زناری چو زلفش بر میانش
|
چاه سیمین در زنخدان داشت او
|
|
همچو عیسی در سخن آن داشت او
|
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
|
|
اوفتاده در چه او سرنگون
|
گوهری خورشیدفش در موی داشت
|
|
برقعی شعر سیه بر روی داشت
|