هر دل که در حظیرهی حضرت حضور یافت
|
|
سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
|
طیار گشت در افق غیب تا ابد
|
|
هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
|
از قرص مهر و گردهی مه کم نواله کن
|
|
زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
|
همکاسهی تو خوان فلک گشت همچو زر
|
|
هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
|
زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم
|
|
یک لقمه خورد کاسهی سر پر غرور یافت
|
پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی
|
|
پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت
|
از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل
|
|
خورشید برج وحدت حق دور دور یافت
|
مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر
|
|
آهی که برکشید بخار بخور یافت
|
زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
|
|
هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت
|
آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی
|
|
مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت
|
خود را به منتهای بلاغت رسان تمام
|
|
کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت
|
در بند حور و چشمهی کوثر مباش از آنک
|
|
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت
|
اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم
|
|
در جوف هفت پردهی تاریک نور یافت
|
در شب طلب حضور که در چشم مردم است
|
|
کاندر درون پردهی کحلی حضور یافت
|
در پردهدار عشق که معشوق خویش را
|
|
عشاق کاردیده به غایت غیور یافت
|
گر سوز عشق میطلبی سر بنه که شمع
|
|
آندم که سر نیافت درین خطه سور یافت
|
در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
|
|
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت
|
بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را
|
|
در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت
|
بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک
|
|
چندین عقیله از غم عقل فکور یافت
|
خیرالامور اوسطها عقل را ربود
|
|
زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت
|