بیایید ای کبوترهای دلخواه! | بدن کافورگون، پاها چو شنگرف | |
بپرید از فراز بام و ناگاه | به گرد من فرود آیید چون برف |
□
سحرگاهان که این مرغ طلایی | فشاند پر ز روی برج خاور | |
ببینمتان به قصد خودنمایی | کشیده سر ز پشت شیشهی در |
□
فرو خوانده سرود بیگناهی | کشیده عاشقانه بر زمین دم | |
به گوشم با نسیم صبحگاهی | نوید عشق آید زآن ترنم |
□
سحرگه سر کنید آرام آرام | نواهای لطیف آسمانی | |
سوی عشاق بفرستید پیغام | دمادم با زبان بیزبانی |
□
مهیا، ای عروسان نوآیین! | که بگشایم در آن آشیان من | |
خروش بالهاتان اندر آن حین | رود از خانه سوی کوی و برزن |
□
نیاید از شما در هیچ حالی | وگر مانید بس بیآب و دانه | |
نه فریادی و نه قیلی و قالی | بجز دلکش سرود عاشقانه |
□
فرود آیید ای یاران! از آن بام | کف اندر کفزنان و رقص رقصان | |
نشینید از بر این سطح آرام | که اینجا نیست جز من هیچ انسان |
□
بیایید ای رفیقان وفادار! | من اینجا بهرتان افشانم ارزن | |
که دیدار شما بهر من زار | به است از دیدن مردان برزن |
□
شاه انوشیروان به موسم دی | رفت بیرون ز شهر بهر شکار | |
در سر راه دید مزرعهای | که در آن بود مردم بسیار |
□
اندر آن دشت پیرمردی دید | که گذشته است عمر او ز نود | |
دانهی جوز در زمین میکاشت | که به فصل بهار سبز شود |