اگر دل بر صف مژگان سیاهی میزند خود را
|
|
که تنها ترک چشمش بر سپاهی میزند خود را
|
ز تابم میکشد اکثر نگاه دیر دیر او
|
|
که بر قلب دل من گاه گاهی میزند خود را
|
ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان
|
|
چه بر شمشیر مردم کش نگاهی میزند خود را
|
گلی کز جنبش باد صبا آزرده میگردد
|
|
چرا بر تیغ آه بیگناهی میزند خود را
|
مه نو سجدههای سهو میفرمایدم امشب
|
|
به صورت بس که بر طرف کلاهی میزند خود را
|
سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده
|
|
که گیتی سوز برقی بر گیاهی میزند خود را
|
عنانش محتشم امروز میگیرم تماشا کن
|
|
که چون بر پادشاهی دادخواهی میزند خود را
|