چنان نمود ملک را که ره ز دست چپست
|
|
برفت سوی چپ و گفت هر چه باداباد
|
در این تفکر مقدار یک دو میل براند
|
|
ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد
|
ز دست راست یکی روشن پدید آمد
|
|
چنانکه هرکس از آن روشنی نشانی داد
|
همه بیابان زان روشنایی آگه شد
|
|
چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد
|
برفت بر دم آن روشنی و از پی آن
|
|
به جستجوی سواران جلد بفرستاد
|
به جهد و حیله در آن روشنی همیبرسید
|
|
سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد
|
ملک همیشد و آن روشنائی اندر پیش
|
|
که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد
|
سرای پرده و جای سپه پدید آمد
|
|
دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد
|
کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را
|
|
چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد
|
همه کرامت از ایزد همیرسید به وی
|
|
بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد
|
مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جمست
|
|
حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد
|
چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن
|
|
خطا بود که تخلص کنی همای به خاد
|
همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر
|
|
چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد
|
همیشه تا که گل آبگون ز لالهی لعل
|
|
پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد
|
یمین دولت محمود شهریار جهان
|
|
به شهریاری و رادی و خسروی بزیاد
|
سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع
|
|
چنانکه مادر دخترپرست با داماد
|
بهار تازه برو فرخجسته باد و بی او
|
|
زمانه را و جهان را بهار تازه مباد
|