نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد
|
|
چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد
|
تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد
|
|
عطار صبا مشک ختن در دهنش کرد
|
تا گل به هواخواهی روی تو درآمد
|
|
نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد
|
تا سرو پی بندگی قد تو برخاست
|
|
دور فلک آزاد ز بند محنش کرد
|
تا لاف به هم چشمیت آهوی حرم زد
|
|
سلطان قضا امر به خون ریختنش کرد
|
هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت
|
|
فردای جزا کس نتواند ثمنش کرد
|
هر جامه که بر قامت عشاق بریدند
|
|
عشق تو به سر پنجه قدرت کفنش کرد
|
هر شام دل از یاد سر زلف تو نالید
|
|
مانند غریبی که هوای وطنش کرد
|
هر کس که به شیریندهنی دل نسپارد
|
|
نتوان خبر از حال دل کوهکنش کرد
|
با هیچ نشانی نکند سخت کمانی
|
|
کاری که به دل غمزهی ناوک فکنش کرد
|
دردا که ز معشوق نشد چارهی دردم
|
|
تا جذبهی عشق آمد و هم درد منش کرد
|
گفتم که دل اهل جنون را به چه بستی
|
|
دستی به سر زلف شکن بر شکنش کرد
|
زنهار به مست در میخانه مخندید
|
|
کاین بی خبری با خبر از خویشتنش کرد
|
چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد
|
|
نسبت نتوانم به غزال ختنش کرد
|
یاقوت صفت خون جگر خورد فروغی
|
|
تا جوهری عقل قبول سخنش کرد
|