کارم از دست پایمرد گذشت | آهم از چرخ لاجورد گذشت | |
همه عالم شب است خاصه مراک | روزم از آفتاب زرد گذشت | |
روز روشن ندیدهام ماناک | همه عمرم به چشم درد گذشت | |
زین دو تا مهرهی سپید و سیاه | که بر این سبز تخت نرد گذشت | |
به فغانم ز روزگار وصال | که چو باد آمد و چو گرد گذشت | |
هیچ حاصل بجز دریغم نیست | ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت | |
همه آفاق آگهند که باز | کار خاقانی از نورد گذشت | |
خاصه کز گردش جهان ز جهان | آن جوان عمر راد مرد گذشت | |
جان پاکش به باغ قدس رسید | زین مغیلان سالخورد گذشت | |
شاهد عقل و انس روح او بود | دیده را از جهان فتوح او بود |
□
ز آفت روزگار بر خطرم | هرچه روز است تیره روزترم | |
همچو خرچنگ طالع خویشم | که همه راه باز پس سپرم | |
دور گردون گسست بیخ و بنم | مرگ یاران شکست بال و پرم | |
که فروشد به قدر یک جو صبر | تا به نرخ هزار جان بخرم | |
چند گوئی که غم مخور ای مرد | غم مرا خورد، غم چرا نخورم | |
با چنین غم محال باشد اگر | خویشتن را ز زندگان شمرم | |
گرچه از احولی که چشم مراست | غم یک روزه را دو مینگرم | |
چابک استادهام به زیر فلک | مگر از چنبرش برون گذرم | |
من که خاقانیم به باغ جهان | عندلیبم ولیک نوحهگرم | |
شمع گویای من خموش نشست | من چرا بانگ بر فلک نبرم |