دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو
|
|
بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو
|
خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن
|
|
هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو
|
تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری
|
|
نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو
|
اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد
|
|
تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو
|
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
|
|
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو
|
گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن
|
|
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو
|
تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
|
|
به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو
|
چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی
|
|
چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوبتر آن شو
|
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
|
|
گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو
|
تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو
|
|
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو
|
وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی
|
|
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو
|
رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم
|
|
جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم
|
به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن
|
|
چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن
|
به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را
|
|
به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن
|
هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد
|
|
که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن
|
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
|
|
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن
|
دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن
|
|
بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن
|
طریق عاشقی چبود؟ به دست بیخودی خود را
|
|
به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن
|
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن
|
|
گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن
|
جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن
|
|
نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن
|