سکندری که مقیم حریم او چون خضر
|
|
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد
|
جمال چهرهی اسلام شیخ ابو اسحاق
|
|
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد
|
گهی که بر فلک سروری عروج کند
|
|
نخست پایهی خود فرق فرقدان گیرد
|
چراغ دیدهی محمود آنکه دشمن را
|
|
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد
|
به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
|
|
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد
|
عروس خاوری از شرم رأی انور او
|
|
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد
|
ایا عظیم وقاری که هر که بندهی توست
|
|
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد
|
رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
|
|
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد
|
مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
|
|
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد
|
فلک چو جلوهکنان بنگرد سمند تو را
|
|
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد
|
ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
|
|
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
|
از امتحان تو ایام را غرض آن است
|
|
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
|
وگرنه پایهی عزت از آن بلندتر است
|
|
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد
|
مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
|
|
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد
|
ز عمر برخورد آنکس که در جمیع صفات
|
|
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد
|
چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
|
|
چو وقت کار بود تیغ جانستان گیرد
|
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
|
|
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
|
شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
|
|
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد
|
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
|
|
چنان رسد که امان از میان کران گیرد
|
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
|
|
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
|