گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب | جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب | |
خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس | برگ هوا بساز و نثار از روان طلب | |
دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است | دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب | |
گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند | از نیستی در آینهی دل نشان طلب | |
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه | بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب | |
خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست | بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب | |
اقطاع این سوار ورای خرد شناس | میدان این براق برون از جهان طلب |