زاغی از آنجا که فراغی گزید
|
|
رخت خود از باغ به راغی کشید
|
زنگ زدود آینهی باغ را
|
|
خال سیه گشت رخ راغ را
|
دید یکی عرصه به دامان کوه
|
|
عرضهده مخزن پنهان کوه
|
سبزه و لاله چو لب مهوشان
|
|
داده ز فیروزه و لعلش نشان
|
نادره کبکی به جمال تمام
|
|
شاهد آن روضهی فیروزهفام
|
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
|
|
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
|
تیهو و دراج بدو عشقباز
|
|
بر همه از گردن و سر سرفراز
|
پایچهها برزده تا ساق پای
|
|
کرده ز چستی به سر کوه جای
|
بر سر هر سنگ زده قهقهه
|
|
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
|
تیزرو و تیزدو و تیزگام
|
|
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
|
هم حرکاتش متناسب به هم
|
|
هم خطواتش متقارب به هم
|
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
|
|
و آن روش و جنبش هموار را
|
با دلی از دور گرفتار او
|
|
رفت به شاگردی رفتار او
|
باز کشید از روش خویش پای
|
|
در پی او کرد به تقلید جای
|
بر قدم او قدمی میکشید
|
|
وز قلم او رقمی میکشید
|
در پیاش القصه در آن مرغزار
|
|
رفت براین قاعده روزی سه چار
|
عاقبت از خامی خود سوخته
|
|
رهروی کبک نیاموخته
|
کرد فرامش ره و رفتار خویش
|
|
ماند غرامتزده از کار خویش
|