ای به سرت افسر فرماندهی!
|
|
افسرت از گوهر احسان تهی!
|
زیور سر افسر از آن گوهرست
|
|
خالی از آن مایهی دردسرست
|
کرده میان تو مرصع کمر
|
|
مهره و مار آمده با یکدگر
|
لیک نه آن مهره که روز شمار
|
|
نفع رساند به تو ز آسیب مار
|
تخت زرت آتش و، گوهر در او
|
|
هست درخشنده چو اخگر در او
|
شعله به جان در زده آن آتشت
|
|
لیک ز بس بیخودی آید خوشت
|
چون به خودآیی ز شراب غرور
|
|
آورد آن سوختگی بر تو زور
|
هر دمت از درد دو صد قطره خون
|
|
از بن هر موی تراود برون
|
سود سر، ایوان تو را بر سپهر
|
|
شمسهی آن گشته معارض به مهر
|
قصر تو چون کاخ فلک سربلند
|
|
حادثه را قاصر از آنجا کمند
|
حارس ابواب تو بر بدسگال
|
|
بسته پی حفظ تو راه خیال
|
لیک نیارند به مکر و حیل
|
|
بستن آن رخنه که آرد اجل
|
زود بود کید اجل از کمین
|
|
شیشهی عمر تو زند بر زمین
|
نقد حیات تو به غارت برد
|
|
خصم تو را بخت، بشارت برد
|
کنگر کاخ تو به خاک افکند
|
|
تاق بلندت به مغاک افکند
|
افسرت از فرق فتد زیر پای
|
|
پایهی تخت تو بلغزد ز جای
|
روزی ازین واقعه اندیشه کن!
|
|
قاعدهی دادگری پیشه کن!
|
ظلم تو را بیخ چو محکم شود
|
|
ظلم تو ظلم همه عالم شود
|
خواجه به خانه چو بود دفسرای
|
|
اهل سرایش همه کوبند پای
|
شهری از آسیب تو غارت شود
|
|
تات یکی خانه عمارت شود
|