بسته به صد مهر بر اطراف شط
|
|
عقد محبت کشفی با دو بط
|
شد به فراغت ز غم روزگار
|
|
قاعدهی صحبتشان استوار
|
روزی از آنجا که فلک راست خوی
|
|
گشت ز بیمهریشان کینهجوی
|
طبع بطان از لب دریا گرفت
|
|
رای سفر در دلشان جان گرفت
|
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
|
|
وز الم فرقت من بیغمان!
|
خو به کرمهای شما کردهام
|
|
قوت ز غمهای شما خوردهام
|
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
|
|
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
|
نی به شما قوت همپاییام
|
|
نی ز شما طاقت تنهاییام»
|
بود ز بیشه به لب آبگیر
|
|
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
|
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
|
|
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
|
برد کشف نیز به آنجا دهان
|
|
سخت به دندان بگرفتش میان
|
میل سفر کرد به میل بطان
|
|
مرغ هوا گشت طفیل بطان
|
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
|
|
بر سر جمعی گذر افتادشان
|
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
|
|
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
|
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
|
|
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
|
زو لب خود بود گشادن همان
|
|
ز اوج هوا زیر فتادن همان
|
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
|
|
بر خود و بر دولت خود راه زد
|
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
|
|
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
|
تا که درین دایرهی هولناک
|
|
از سر افلاک نیفتی به خاک
|