یوسف کنعان چو به مصر آرمید
|
|
صیت وی از مصر به کنعان رسید
|
بود در آن غمکده یک دوستش
|
|
پر شدهی مغز وفا پوستش
|
ره به سوی مهر جمالش سپرد
|
|
آینهای بهر ره آورد برد
|
یوسف از او کرد نهانی سال
|
|
کای شده محرم به حریم وصال!
|
در طلبم رنج سفر بردهای
|
|
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
|
گفت: «به هر سو نظر انداختم
|
|
هیچ متاعی چو تو نشناختم
|
آینهای بهر تو کردم به دست
|
|
پاک ز هر گونه غباری که هست
|
تا چو به آن دیدهی خود واکنی
|
|
صورت زیبات تماشا کنی
|
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
|
|
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
|
نیست جهان را به صفای تو کس
|
|
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
|
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
|
|
صیقلی آینهی خویش باش
|
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
|
|
یوسف غیب تو شود رونمای
|