در صفت فتوت و مردی

هر بدی جفت حال او نشود که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را مردمی مونس طریق او را
ذات او زبده‌ی زمان باشد هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش معرفتی برده از هر پیمبری صفتی
عصمت او را حصار تن گشته عفتش پود و تار تن گشته
بنده‌ای را که عشق بپسندد به چنین خدمتیش در بندد
روی دل بر حبیب خویش کند ترک حظ و نصیب خویش کند
گر به تیغش زنی نپیچد رخ زهر گویی، شکر دهد پاسخ
حر و مستور و ستر پوشنده نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد نبود زین فروتنی تن دزد
هر چه زان نفس او شکسته شود بکند، گر چه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عدم تواند برد بی‌وجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست پهلوانی و پر دلی اینست
هر که این سیرت اندرو یابی کوش تا رو ازو نه برتابی
در پی نفس گشتن از سردیست نفس کشتن نهایت مردیست
بهل این خواب و خور، که عار اینست مخور و میخوران، که کار ایسنت