داشت عیسی خری کبود به رنگ
|
|
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
|
من شنیدم که در شبان دراز
|
|
با وجود چنان حضور و نماز
|
برد یکشب ز رحمت آن بیخواب
|
|
خر خود را دویست بار به آب
|
هر پیی کش ببرد آب نخورد
|
|
چشم عیسی ز رحم خواب نکرد
|
جمع حواریان چو آن دیدند
|
|
روزش از سر آن بپرسیدند
|
گفت: او را زبان گفتن نیست
|
|
گر شود تشنه جای خفتن نیست
|
بار من برده، آب اگر نخورد
|
|
پیش جبار آب من ببرد
|
من سیر آب چون توانم خفت؟
|
|
کو شود تشنه و نداند گفت
|
خواجگی بندگیست خالق را
|
|
شفقت زمرهی خلایق را
|
داروی درد خستگان بودن
|
|
مومیای شکستگان بودن
|
زیر این گرد خیمهی مینا
|
|
از هزاران یکی شود بینا
|
گر به درمان خویش پردازد
|
|
داروی درد خویشتن سازد
|
سهل گیرد جهان و جاهش را
|
|
کند آماده ساز راهش را
|
دستگیر فتادگان باشد
|
|
پایمرد پیادگان باشد
|
در آزار و آز در بندد
|
|
بهر بیچارگان کمر بندد
|
نستاند زیادتی ز کسی
|
|
ننهند در وجود بوالهوسی
|
پیش گیرد ره سبکباری
|
|
رخ بپیچد ز مردم آزاری
|
نیکی داد و داده بشناسد
|
|
بدی نا نهاده بشناسد
|
باز داند ستمگران را جای
|
|
ننهد در دراز دستی پای
|
گر توانی بدیدن این را غور
|
|
ورنه بر خود بدان که کردی جور
|