در خانهی دل عشق تو مجمع دارد | و از دادن جان کار تو مقطع دارد | |
در شعر تخلص به تو کردم که وجود | نظمی است که از روی تو مطلع دارد |
□
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک | بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک | |
حد بدی و غایت نیکی این است | کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک |
□
بر کردهی خویشتن چو بگمارم چشم | بر هم زدن از ترس نمییارم چشم | |
ای دیدهی شوخ، بین که من چندین سال | بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم! |
□
ای نور تو آمده نقاب رخ تو | خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو | |
هر دل که هوای تو برو سایه فگند | در ذره ببیند آفتاب رخ تو |
□
ای سوخته شمع مه ز تاب رویت | و ز خط تو افزون شده آب رویت | |
این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا | جز وقت زوال آفتاب رویت |
□
هر بوسه کز آن تنگ دهان میخواهی | عمری است که از معدن جان میخواهی | |
در ظلمت خط او نگر زیر لبش | از آب حیوة اگر نشان میخواهی |
□
خط تو که ننوشت کسی ز آن سان خوش | چون شمع وصال در شب هجران خوش | |
آورد به بنده شاهدی خوش گرچه | شاهد که خط آرد نبود چندان خوش |
□
گر ز آن توام هر دو جهانم بستان | با کی نبود، سود و زیانم بستان | |
بازآی به پرسش و ببین چشم ترم | لب بر لب خشکم نه و جانم بستان |
□
عشقت که به دل گرفتهام چون جانش | در دست و به صبر میکنم درمانش | |
وز غایت عزت که خیالت دارد | در خانهی چشم کردهام پنهانش |
□
در دیدن این مدینهی زمزم آب | از مکه اگر سعی کنی هست صواب | |
زیرا که درو مقام دارد امروز | رکنی که ازو کعبهی دلهاست خراب |